محمد پارسا عشق مامحمد پارسا عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

بهانه زندگی

از احوالات بد مامان و بابا

بعد از برگشتن از چالوس، یه دو روزی آب قطع بود طبق معمول تابستون که همیشه مشکل کم آبی داریم.من و پارسا رفتیم خونه حاجی بابا.. وقتی برگشتم کلی ظرف و ظروف نشسته ریخته بود که همشون شستم خونه رو هم تر و تمیز کردم..بعد دیدم که بابایی حالش خیلی بده اول قرار بود که من ازش مراقبت کنم که خودمم ظهر فشارم افتاد و حالم بد شد..دو تامون رفتیم بیمارستان و بعد سرم و آمپول دوباره برگشتم خونه حاجی بابا تو تب داشتم می سوختم و دلم برا شما می سوخت که مجبور بودی بدن داغ من تحمل کنی..نمیدونم از چی بود که تقریبا یه یه هفته ای درگیر این مریضی بودیم.یه شب فکر کردم حالم خوب شد و برگشتیم خونه اما انگار این ویروس ول کن نبود..دوباره شب حالم بد شد.رفتم پیش خاله جون فاطمه ی...
28 خرداد 1394

طبیعت جنگل

چند وقتی بود که دلمون میخواست بریم جنگل اما هوا خوب نبود بالاخره یه روز بعد ناهار من و شما و بابایی سه تایی رفتیم جنگل تا یه دورری بزنیم .. بعد از چیدن تمشک ها رفتیم یه سفره خونه سنتی که تازه افتتاح شده بود خیلی خوشگل بود طبیعتش حرف نداشت و کارهای شما که دیگه گفتن نداره  کلی ابراز احساسات میکردی... اینم عکس های محوطه سفره خونه   ...
13 خرداد 1394

جشن دندونی

اول خرداد94 یه جشن کوچولو با خاله جون ها و عمه جونی گرفتیم.مادر جون از روز قبلش تمام سبزی ها رو خریده بود و برده بود خونه پاکشون کرده بود و شسته بودشون..هیچ کار زیادی نمونده بود اون روز عزیز و عمه جون نمیخواستن بیان بالا نمیدونم چرا و آخرش هم نفهمیدم چرا اون روز ناراحت بودن بگذریم منهای همین قضیه خیلی بهمون خوش گذشت... سالاد اولویه رو شب قبلش درست کردم با بابایی و فرداش خود بابایی تزیینش کرد.. دوتا کیک خوشمزه هم درست کردیم. دیگه آخر جشن خوابت گرفته بود...اینم قیافه خواب آلود پسر گلم..قربونش برم.اصلا اذیتم نکردی... ...
13 خرداد 1394
1